بحر بن کعب (يا ابجر) را آوردند ابراهيم رو به او گفت: راست بگو، در روز عاشورا چه کردي؟ واي بر تو باد! ابجر گفت: کاري انجام نداده ام، فقط روسري زينب را از سرش گرفتم و گواشواره ها را از گوشش کندم، به حدي که گوشهايش را پاره نمود...
ابراهيم در حالي که گريه مي کرد گفت: واي بر تو! آيا چيزي به تو نگفت. ابجر گفت: چرا، او به من گفت: خداوند دستها و پاهاي تو را بشکند و با آتش دنيا قبل از آخرت تو را بسوزاند! ابراهيم رو به او کرد و گفت: اي واي بر تو! آيا از خدا و رسول خدا (ص) خجالت نکشيدي و رعايت حال جد او را ننمودي؟ آيا هرگز دلت به حال او نسوخت و به حال او رقت و رأفت نياوردي؟
ابراهيم گفت: دستهايت را جلو بيار. او دسته را جلو آورد. در همان لحظه دستور داد آنها را قطع کنند. سپس ابراهيم پاهاي او را نيز قلم نمود و چشمان او را بيرون آورد و با انواع عذاب و شکنجه ها به درک واصل ساخت.
منبع : دويست داستان از فضايل، مصايب و کرامات حضرت زينب ؛ عباس عزيزي