loading...
پایگاه جامع جوانان علمدار امام حسین (ع)
عشاق الحسین بازدید : 113 سه شنبه 1392/05/15 نظرات (0)

 

بحر بن کعب (يا ابجر) را آوردند ابراهيم رو به او گفت: راست بگو، در روز عاشورا چه کردي؟ واي بر تو باد! ابجر گفت: کاري انجام نداده ام، فقط روسري زينب را از سرش گرفتم و گواشواره ها را از گوشش کندم، به حدي که گوشهايش را پاره نمود...

ابراهيم در حالي که گريه مي کرد گفت: واي بر تو! آيا چيزي به تو نگفت. ابجر گفت: چرا، او به من گفت: خداوند دستها و پاهاي تو را بشکند و با آتش دنيا قبل از آخرت تو را بسوزاند! ابراهيم رو به او کرد و گفت: اي واي بر تو! آيا از خدا و رسول خدا (ص) خجالت نکشيدي و رعايت حال جد او را ننمودي؟ آيا هرگز دلت به حال او نسوخت و به حال او رقت و رأفت نياوردي؟

 

3.jpg

 

ابراهيم گفت: دستهايت را جلو بيار. او دسته را جلو آورد. در همان لحظه دستور داد آنها را قطع کنند. سپس ابراهيم پاهاي او را نيز قلم نمود و چشمان او را بيرون آورد و با انواع عذاب و شکنجه ها به درک واصل ساخت.

 

 

منبع : دويست داستان از فضايل، مصايب و کرامات حضرت زينب ؛ عباس عزيزي

عشاق الحسین بازدید : 136 سه شنبه 1392/05/15 نظرات (0)

مرحوم محمد رحيم اسماعيل بيک، که در توسل به اهل بيت (ع) و علاقه به حضرت سيدالشهداء (ع) کم نظير بود و از اين باب رحمت و برکات صوري و معنوي نصيبش شده و در ماه رمضان 1378 به رحمت حق واصل شد، نقل نمود که در شش سالگي به درد چشم مبتلا شدم و تا سه سال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم نابينا گرديدم.

در ماه محرم ايام عاشورا در منزل دايي بزرگوارم مرحوم حاج محمد تقي اسماعيل بيک روضه خواني بود، هوا گرم و شربت سرد به مستمعين مي دادند. من از دايي ام خواهش کردم که اجازه دهد من به مردم شربت بدهم؟! دايي ام فرمود: تو چشم نداري و نمي تواني! گفتم: يک نفر بينا همراهم بيايد! قبول کرد، و من با کمک خودش قدري شربت به شنوندگان دادم.

مرحوم معين الشريعه اصطهباناتي سخنراني مي کرد. در ذکر مصيبت خود روضه حضرت زينب (س) خواند و من تحت تأثير قرار گرفتم. آن قدر گريه کردم تا از حال رفتم در آن حال بانوي مجلله اي دست مبارکشان را بر چشمان من کشيده و فرمودند: «خوب شدي و ديگر به چشم درد مبتلا نخواهي شد».

 

20.jpg

 

ناگاه چشم باز کردم. اهل مجلس را ديدم، شاد و فرح ناک. به طرف دايي ام دويدم، تمام اهل مجلس منقلب شده و اطراف مرا گرفتند، به دستور دايي ام مرا به اتاقي بردند و جمعيت را متفرق نمودند. اين از برکت و توسلات به حضرت ابا عبدالله الحسين (ع) بود که در يک آن چشمم را شفا داده و مرا از نابينايي نجات دادند «بأبي انت و أمي أبا عبدالله الحسين».[1] .

 

 

پی نوشتها :

[1] داستانهاي شگفت شهيد دستغيب ص 52.

 

منبع : دويست داستان از فضايل، مصايب و کرامات حضرت زينب ؛ عباس عزيزي

عشاق الحسین بازدید : 142 سه شنبه 1392/05/15 نظرات (0)

يزيد پس از شهادت امام حسين (ع) پيش از آنکه به عذاب آخرت مبتلا شود، در دنيا به درد بي درماني معذب گرديد. يکي از اطباي يهودي را براي معالجه طلب کرد. طبيب نگاهي به يزيد کرد و از روي تعجب انگشت حيرت به دندان گزيد. سپس با تدبير ويژه اي چند عقرب از گلوي او بيرون کشيد و گفت: ما در کتب آسماني ديده ايم و از علما شنيده ايم که هيچ کس به اين بيماري مبتلا نمي شود مگر آنکه قاتل پسر پيغمبر باشد، بگو چه گناهي را کرده اي که به اين بيماري گرفتار شده اي؟! يزيد از خجالت سر را به زير افکند و پس از لحظاتي گفت: من حسين بن علي را کشته ام يهودي انگشت سبابه خود را بلند کرد و گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله». طبيب مسلمان شد و از جاي برخاست و به منزل خود رفت برادر خود را به دين اسلام دعوت کرد، قبول نکرد، ولي همسر او و خويشانش پذيرفتند. همسر برادرش نيز اسلام را قبول کرد و اسلامش را از شوهر مخفي داشت.

 

6.jpg

 

در همسايگي آنها، يکي از شيعيان خالص بود که اکثر روزها مجلس تعزيه داري حضرت سيدالشهداء (ع) بر پا مي کرد، آن زن تازه مسلمان در آن مجلس شرکت مي نمود و بر مصايب اهل بيت عصمت و طهارت مي گريست. بعضي از يهوديان جريان زن را به شوهرش اطلاع دادند، يهودي گفت: امروز او را امتحان مي کنم، لذا به خانه رفت و به همسرش گفت: امشب هفتاد نفر يهودي مهمان ما خواهند بود، شرايط ميزباني را آماده و انواع خوردني ها را جهت پذيرايي مهيا کن! بانوي تازه مسلمان خواست مشغول غذا پختن شود، صداي ذکر مصيبت حضرت سيدالشهداء (ع) را شنيد، فورا به مجلس عزا رفت و در عزاي آن حضرت گريه زيادي کرد. وقتي به خود آمد، سخن شوهر به يادش آمد، ولي وقت تنگ شده بود. متوسل به فاطمه (س) شد و به سوي خانه آمد، وقتي به خانه رسيد ديد بانواني سياه پوش جمع شده و هر يک با چشم گريان مشغول خدمت مي باشند و لحظه اي استراحت ندارند!

در ميان بانوان خانم بلند بالايي را ديد در مطبخ مشغول پختن غذاست و بانوي مجلله اي را ديد که پيراهن خون آلودي در کنارش ‍ گذاشته است! زن تازه مسلمان عرض کرد: اي بانوي گرامي! شما کيستيد که با قدوم خود اين کاشانه را مزين فرموده و لوازم مهيماني را مهيا کرده ايد؟ آن بانوي مجلله فرمود: چون تو عزاداري فرزند غريب و شهيدم را بر کار خانه ات مقدم داشتي، بر فاطمه لازم شد که تو را ياري کند، تا با نکوهش شوهر خود رو به رو نگردي و پس از اين بيشتر به عزا خانه فرزندم بروي.

 

 

 

بانوي تازه مسلمان عرض کرد: اي بانو! خانمي را در مطبخ مي بينم که مشغول غذا پختن و بيش از همه بي قرار است، او کيست؟ فرمود: نزد او برو و از خودش بپرس. بانوي تازه مسلمان رفت و پاي او را بوسه داد و نامش را از او سؤال کرد؟ فرمود: من زينب خواهر امام حسينم. در همين زمان زنان يهودي با هفتاد مهمان وارد شدند. وقتي که يهوديها خانه را در کمال آراستگي و نورافشاني ديدند و بي خوش ‍ غذاها به مشام شان رسيد و در جريان واقعه قرار گرفتند همه مسلمان شدند.[1] .

 

 

پی نوشتها :

[1] تحفة الذاکرين و اسرار و الشهاة، ص 75.

 

منبع : دويست داستان از فضايل، مصايب و کرامات حضرت زينب ؛ عباس عزيزي

عشاق الحسین بازدید : 140 سه شنبه 1392/05/15 نظرات (0)

زينب (س) گفت: کنار خيمه ايستاده بودم، ناگاه مردي کبود چشم به سوي خيمه آمد (و آن خولي بود) و آنچه در خيمه يافت، ربود. امام سجاد (ع) روي فرش پوستي خوابيده بود، آن نامرد آن پوست را آن چنان کشيد که امام سجاد (ع) روي خاک زمين افتاد، سپس او به من متوجه شد و مقنعه ام را کشيد و گوشواره ام را از گوشم بيرون آورد که گوشم پاره شد، و در عين حال گريه مي کرد. گفتم: غارت مي کني در عين حال گريه مي کني؟ گفت: براي مصايبي که بر شما اهل بيت پيامبر (ص) وارد شده گريه مي کنم. گفتم: خداوند دستها و پاهايت را قطع کند و در آتش دنيا قبل از آخرت بسوزاند.

 

8.jpg

 

هنگامي که مختار روي کار آمد و به دستور او خولي را دستگير کرده و نزدش آوردند، مختار به او گفت: تو در کربلا چه کردي؟ جواب داد: به خيمه علي بن الحسين امام سجاد (ع) رفتم، روسري و گوشواره زينب (س) را کشيدم و ربودم. مختار گريه کرد و گفت: در اين هنگام زينب (س) چه گفت: خولي جواب داد: گفت خدا دستها و پاهايت را قطع کند و تو را در آتش دنيا قبل از آخرت بسوزاند، مختار گفت: سوگند به خدا، خواسته او را بر مي آوردم، آن گاه دستور داد دستها و پاهاي خولي را بريدند و او را آتش ‍ زدند.[1] .

 

 

پی نوشتها :

[1] سوگنامه آل محمد، ص 377 و 378.

 

منبع : دويست داستان از فضايل، مصايب و کرامات حضرت زينب ؛ عباس عزيزي

عشاق الحسین بازدید : 217 سه شنبه 1392/05/15 نظرات (0)

سيد جليل و فاضل نبيل، جناب آقاي سيد حسن برقعي واعظ، ساکن قم، چنين مرقوم داشته اند:

آقاي قاسم عبدالحسيني، پليس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه (س) و در حال حاضر، يعني سنه 1348، به خدمت مشغول است و منزل شخصي او در خيابان تهران، کوچه آقابقال براي اين جانب حکايت کرد که در زماني که متفقين محمولات خود را از راه جنوب به شوروي مي بردند و در ايران بودند من در راه آهن خدمت مي کردم. در اثر تصادف با کاميون سنگ کشي يک پاي من زير چرخ کاميون رفت و مرا به بيمارستان فاطمي شهرستان قم بردند و زير نظر دکتر مدرسي که اکنون زنده است و دکتر سيفي معالجه مي نمودم، پايم ورم کرده بود به اندازه يک متکا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتي يک لحظه خواب به چشمم نرفت و دايما از شدت درد ناله و فرياد مي کردم. امکان دانشت کسي دست به پايم بگذارد؛ زيرا آن چنان درد مي گرفت که بي اختيار مي شدم و تمام اطاق و سالن را صداي فريادم فرا مي گرفت و در خلال اين مدت به حضرت زهرا و حضرت زينب و حضرت معصومه (س) متوسل بودم و مادرم بسياري از اوقات در حرم حضرت معصومه مي رفت و توسل پيدا مي کرد و يک بچه که در حدود سيزده الي چهارده سال داشت و پدرش کارگري بود در تهران در اثر اصابت گلوله اي مثل من روي تختخواب پهلوي من در طرف راست بستري بود و فاصله او با من در حدود يک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله، زخم تبديل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأيوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهي صداي خيلي ضعيفي از او شنيده مي شد و هر وقت پرستارها مي آمدند مي پرسيدند تمام نکرده است؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.

 

 

 

شب پنجاهم بود. مقداري مواد سمي براي خود کشي تهيه کردم و زير متکاي خود گذاشتم و تصميم گرفتم که اگر امشب بهبود نيافتم خود کشي کنم؛ چون طاقتم تمام شده بود.

مادرم براي ديدن من آمد، به او گفتم: اگر امشب شفاي مرا از حضرت معصومه گرفتي فبها، و الا صبح جنازه مرا روي تختخواب خواهي ديد و اين جمله را جدي گفتم، تصميم قطعي بود. مادر مغروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصري چشمانم را خواب گرفت، در عالم رؤيا ديدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن) وارد اطاق من که هما بچه هم پهلوي من روي تخت خوابيده بود آمدند يکي از زنها پيدا بود شخصيت او بيشتر است و فهميدم که اولي حضرت زهرا و دومي حضرت زينب و سومي حضرت معصومه سلام الله عليهم اجمعين - هستند حضرت زهرا جلو، حضرت زينب پشت سر و حضرت معصومه رديف سوم مي آمدند مستقيم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوي هم جلو تخت ايستادند حضرت زهرا (س) به آن بچه فرمودند: بلند شو. بچه گفت: نمي توانم فرمودند: بلند شو. گفت: نمي توانم فرمودند: تو خوب شدي. در عالم خواب ديدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهي بفرمايند، ولي بر خلاف انتظار حتي به سوي تحت من توجهي نفرمودند، در اين اثناء از خواب پريدم و با خود فکر کردم معلوم مي شود آن بانوان مجلله به من عنايتي نداشتند.

 

19.jpg

 

دست کردم زير متکا و سمي که تهيه کرده بود بر دارم و بخورم، با خود فکر کردم ممکن است چون در اتاق ما قدم نهاده اند از برکت قدوم آنها من هم شفا يافته ام، دستم را روي پايم نهادم ديدم درد نمي کند، آهسته پايم را حرکت دادم ديدم حرکت مي کند، فهميدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند: بچه در چه حال است به اين خيال که مرده است، گفتم: بچه خوب شد، گفتند چه مي گويي؟! گفتم حتما خوب شده، بچه خواب بود، گفتم بيدارش نکنيد تا اينکه بيدار شد، دکترها آمدند هيچ اثري از زخم در پايش نبود گويا ابدا زخمي نداشته اما هنوز از جريان کار من خبر ندارند.

پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روي پاي من بردارد و تجديد پانسمان کند چون ورم پايم تمام شده بود، فاصله اي بين پنبه ها و پايم بود، گويا اصلا زخمي و جراحتي نداشته.

مادرم از حرم آمد، چشمانش از زيادي گريه ورم کرده بود، پرسيد: حالت چطور است؟ نخواستم به او بگويم شفا يافتم؛ زيرا از فرح زياد ممکن بود سکته کند، گفتم: بهتر هستم رو عصايي بياور برويم منزل. با عصا (البته مصنوعي بود) به طرف منزل رفتم و بعدا جريان را نقل کردم. و اما در بيمارستان، پس از شفا يافتن من و بچه، غوغايي از جمعيت و پرستارها و دکترها بود، زبان از شرح آن عاجز است، صداي گريه و صلوات، تمام فضاي اطاق و سالن را پر کرده بود.[1] .

 

 

پی نوشتها :

[1] داستانهاي شگفت آية الله دستغيب ص 168.

 

منبع : دويست داستان از فضايل، مصايب و کرامات حضرت زينب ؛ عباس عزيزي

درباره ما
Profile Pic
هیئت جوانان علمدار امام حسین (ع) اصفهان - بهارستان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 41
  • کل نظرات : 11
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 88
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 100
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 110
  • بازدید ماه : 298
  • بازدید سال : 3,199
  • بازدید کلی : 84,015